|
یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:عاشقانه, عشق, داستان, داستان عاشقانه,خجالتی,ابراز عشق,ابراز دوستی, :: 9:27 :: نويسنده : ترنم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: ”متشکرم”. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. تلفن زنگ زد. ادامه مطلب ... |